وبلاگ ناهیدوبلاگ ناهید، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

در جست و جوی یک رویا

عکسهای خاطره انگیز

کتاب اول دبستانو یادتون می یاد ؟ واقعا یادش بخیر چه روزایی بود که گذشت .روزای پر از پاکی و صداقت . کاش یه ساعت زمان داشتیمو می تونستیم به اون روزا برگردیم .        کارتونایی که تو بچگیامون پخش می شد یادتونه ؟برای دیدن عکسها به ادامه مطلب بروید .  کتاب اول دبستان کارتون های زمان ما   دور دنیا در 80 روز خانواده دکتر ارنست بیگلی بیگلی و گوریل انگوریل سندباد وعلی بابا دوقلوهای افسانه ای چوبین بل و سپاستین پرین سرندی پیتی بولک و لولک فوتبالیستها پت و مت پسر شجاع رامکال لوسین ...
30 مهر 1391

بچه که بودم

  بچه بودم بادبادک های رنگی دل خوشی هرروز و هر شبم بود خبر نداشتم از دل آدما چه بی بهونه خنده رو لبم بود کاری به جز الک دلک نداشتم بچه بودم به هیچی شک نداشتم بچه بودم غصه وبالم نبود هیچکی حریف شور و حالم نبود بچه که بودم آسمون آبی بود حتی شبای ابری مهتابی بود بچگی و بچگی هام تموم شد خاطره های خوش رو دست من مرد تا اومدم چیزی ازش بفهمم جوونی اومد اونو با خودش برد   ...
30 مهر 1391

مناجات کودکانه

  " جان مالیولا " یکی از مناجات های کودکی خود را اینگونه بیان می کند : یک پسر کوچک به یک ستاره نگاه کرد و گریه را سر داد, ستاره گفت : پس چرا گریه می کنی ؟ پسر گفت : تو خیلی دوری و من هیچ وقت نمی تونم تو رو لمس کنم . ستاره پاسخ داد : پس اگه من الان تو قلب تو نبودم تو نمی تونستی منو ببینی ................! نکته ای که در این مناجات وجود دارد این است که که اگر شما خداوند را صدا می کنید و از نیایش خود با او لذت می برید , یقین داشته باشید که : " خداوند در دل شما محمل گزیده است . "   ...
29 مهر 1391

دوست داشتن در مقابل استفاده کردن

    زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت. مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او را زد بدون آنکه به دلیل خشم متوجه باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده. در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد . وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید " پدر کی انگشتهای من در خواهد آمد "! آن مرد آنقدر مغموم بود که هیچی نتوانست بگوید به سمت اتومبیل برگشت و چندین بار لگد به آن زد . حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه م...
26 مهر 1391

عاشقانه کودکانه

با تو تقسیم میکنم , عشق کودکانه را حس خوب سادگی , یک بغل ترانه را با تو تقسیم میکنم , این بهار و صد بهار شور و حس بچگی , شوق عاشقانه را با تو تقسیم میکنم , خواب راحت شبم بی خیال زندگی , خنده زمانه را با تو تقسیم میکنم , فصل سبز زندگی رو به سوی آسمان , لذت جوانه را ...
25 مهر 1391

گفتگوی کودکانه با خدا

خدای عزیز! به جای این که بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟   خدای عزیز! شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. خدای عزیز! اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش‌های جدیدم رو بهت نشون می دم. خدای عزیز! شرط می‌بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم‌های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچین کاری کنم. خدای عزیز! در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چه کار می‌کنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام می‌دهد؟ ...
25 مهر 1391

کتاب اول دبستان در عصر 2012

الفبا از پ ، و ، ل شروع میشه ،بابا دیگه آب نمیده چون اداره آب و فاضلاب آب رو قطع کرده ، دهقان فداکار پیر شده و دنبال چندر غاز مستمری از این اداره میره تو اون اداره، مرغا هورمون خوردن وخروس شدن، خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن، سن ازدواج مرغا بالا رفته دیگه تخم نمی کنند، چوپان دروغگو عزیز شده و کلی طرفدار داره، شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن. مامانشونم دو سه روزیه رفته تایلند گیساشو ببافه . دارا و سارا رفتن فرانسه کبابی باز کردن، کوکب خانم رفته یه ماکروفر سامسونگ خریده و دیگه حوصله مهمونداری رو نداره و جواب تلفن رو هم نمیده، کبری موهاشو مش کرده و تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه، روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسست،...
20 مهر 1391

استعفا از بزرگسالی

  رسماً از بزرگسالي استعفا مي دهم و مسئوليتهاي يک کودک هشت ساله را قبول مي کنم. مي خواهم به يک ساندويچ فروشي بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است. مي خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون مي توانم آن را بخورم! مي خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم . مي خواهم درون يک چاله آب بازي کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. مي خواهم به گذشته برگردم، وقتي همه چيز ساده بود، وقتي داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهاي کودکانه را ياد مي گرفتم، وقتي نمي دانستم که چه چيزهايي نمي دانم و هيچ اهميتي هم نمي دادم . مي خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند. مي خواهم ايمان داشته باشم که...
19 مهر 1391
1